نیم ساعتى به اذان صبح مانده است. رخوت شب هاى گذشته مثل مزه ى گس خرمالوهاى بهارى، ذائقه ام را به هم ریخته. دیشب حین صحبت با مهربان مادرم، بى اختیار بغض ام گرفت. گفتم یادت هست آن روز کذایى کلاس دوم راهنمایى را که ساعت ٢ بعد از ظهر باید امتحان تاریخ می دادیم و من استرس داشتم و براى اینکه به روى خودم نیاورم می خواستم درس ها را براى شما بگویم؟ هیچ بار دیگر آن ماجرا تکرار شد؟ نه. آن احساس زمان به ظهر حادثه مانده. آن اضطراب شور منتظر امتحان بودن. آن مطمئن نبودن و یاور خواستن. همیشه بر اینها غلبه کرده ام. اما آن یک بار نشد. کلنل محمدتقى خان پسیان. اسمش را شاید بیش از ده بار مثل ضبط صوت هاى طاقچه اى روى دور تناوب مى گفتم یادم بماند. آن درس ها براى مادرم یادگار شد. براى من اما آن احساس شیرجه رفتن به سمت وسیله هاى امن خدا. که فرمود ابتغوا الیه الوسیله. این روزها نیز چندان بى شباهت نیست. انگار که به قول حافظ، ناموس چندساله ى اجداد نیکنام، در راه جام و ساقى مه رو نهاده باشى. نماز صبح را سعی مى کنم با توجه بخوانم. کم پیش مى آید که تماى قواى حسى بدن ام همراه کارى ام باشد. در حال تایپ نامه ى ادارى به فلان سانتر دلنشین حسین عبداللهى کلاس دوم دبیرستان فکر مى کنم که با سر زدم و به تیر خورد و چقدر حیف شد وگرنه مساوى می کردیم و در زمین مى ماندیم. در حال اسکى روى دامنه هاى جادویى دیزین که همه فلاسک هاى از فرنگ برگشته شان را کنار دامنه پارک مى کنند و محو افق مى شوند، یکهو ذهنم به تغییر متغیر تبدیل اشتروم- لیوویل غیرخطى تز دکترا مى رود و آنجا را فتح مى کنم. گاهى هم - سین این لحظات را خوب گزارش مى کند- وسط صرف ناهار ساعت ٥ اى،یکهو برق سکوت می گیردم و یادم مى آید فلان جمله را در فلان جا چه ناجور گفته ام و اوقاتم تلخ حنظلى مى شود. نماز صبح این بار یکپارچه مى آید. قنوت را براى دل خودم مى خوانم. یا اله العاصین. به یاد بغض هاى شهر ساحلى.
ساعت ٨ صبح به جلسه ى آنلاین مهندس عین میرسم، و وقتى پروفسور تازه به میدان آمده ى معرفى شده از خودش تعریف هاى دوبلکس می کند، انگیزه هاى همکارى ام منهزم مى شود. جلسه را به بهانه ى خوبى ترک مى کنم و مواد جلسه ى سوم انتقال حرارت را تنظیم مىکنم. وسط جریان همرفت و قانون سرمایش نیوتن، یاد پیرمرد سراغم میگیرد و انگشتانم بی حس مى شود. قدرت روحى او را ببین که بعد سالها یادش هم که مى کنم، عطر نارنج تازه در هوا مى پیچد. دوست دارم تا آخر عمر، دوست بنده هاى خوب خدا باشم. نه مراد کسى هستم و نه راحت مرید کسى بلدم بشوم. من فقط دوستى بلدم. و گاهى شده در دوست داشتن کسى هم دامنه بشویم. مثل ظروف مرتبطه بالا وپایین مان یکى شود. عُجب و خودخواهى مان را خدا بین مان حل کند. آخ وقتى که این جرقه ى محبت شکل مى گیرد، چه صفایى دارد. پیرمرد را دوست دارم. و انصاف میدهم که او رادمرد بود. ساعت ٩ کلاس درس شروع مى شود و پهناى باند شبکه مشکل پیدا مى کند. صدایم بریده بریده مى رود. عصبى مى شوم اما سعى مى کنم خودم را کنترل کنم. ساعت یازده لب بریف هاى برایتون را منظم مى کنم. تا نماز ظهر ورق ها را تنظیم میکنم. نماز ظهر را عادتى مى خوانم باز و بهم نمى چسبد. با پویا به قدم زدن دوره اى مان به بالاى جلال میرویم. پویا اسپرسو دبل مى خورد و من ثعلب داغ و روى پل جلال براى خودم نوحه ى على اصغر مى خوانم. قربونت برم آقا. چه دلى داشتى شما. چه اراده اى داشتى. چقدر لطیف بودی. بی خود نیست همه دوستت دارند. لایوم کیومک یا اباعبدالله… الان که ساعتى قبل از پرواز است که این ها را مى نویسم، پویا برایم نوشته: "من دارم میرم اون قهوه فروشی جلال که پریروز رفتیم، چقدر زود گذشت، انگار همین دیروز بودکه رفته بودیم!" اللهم انى اسئلک کلمة الاخلاص و خشیتک فی الرضا. این را مدت هاست از خدا طلب کرده ام. ساعت ٢ شده است و پویا باید محمد را از مدرسه ى نزدیک دانشگاه شریف بردارد و من هم به جلسه اى نزدیک پاستور بروم. دیر نمیرسم اما حال حرف زدن ندارم. آدم هاى مذهبى که منصف نیستند را بیشتر تلخ می دارم. ایمان خاصیتى دارد که قلب آدم را صیقل مى دهد. خدا دوست آدم هایى است که در قدم اول به خودشان دروغ نگفته اند. یا حبیب قلوب الصادقین. ساعت نزدیک ٦ است و مطالب جلسه تماماً مرا گداخته کرده است اما وقت کافى براى بروز واکنش ندارم. به سمت ماشین میروم براى جلسه در کافى شاپى نزدیک ده ونک. قبل از سوار شدن دکتر را تسبیح به دست از دور مى بینم و لبخند نفیسى مى زند که حالم کمى بهتر مى شود. ترافیک بیداد است. که گفت اگر مرگ داد است بیداد چیست. لابد الزمان به جلسه ى بعد نزدیک یک ساعتى دیر میرسم. دکتر اسکویى چندبارى تماس میگیرد که پشت خط مى ماند. از او معذرت خواهى میکنم و البته کمى هم مزاح خفیف ابتداى جلسه اى می کنم جلوى مفاد انسانى جلسه! که تقصیر خودش است که کارى مى کند که فکر مى کند که من میتوانم کمکى کنم. جلسه تقریبا به قول رفقاى اسبق بریتیش کلمبیایی، آکوارد جلو مى رود. فضا را خوب کنترل نمى کند و خنده هاى هیتسریک هم قفل فضا را باز نمى کند. کارمان الحمدلله اما خوب پیش می رود و دانشجوها عمدتا علاقه مند هستند و حرفمان را زمین نمى گذارند. پیکسل هاى کمرنگ موبایل کمى از نه شب گذشته را نشان مى دهد. با عجله خداخافظى مى کنم و یک دیر آمدى و زود میرى قابل پیش بینى اى از طرف دکتر نصیبم مى شود. براى سلمانى با حاج اکبر تماس مى گیرم و از او میخواهم که منتظرم بماند. لوطى طور قبول مى کند. شب آس مان را گرفته اما ستاره ها غرق تاریکى هستند هنوز. هر شب ستاره اى به زمین مى کشند و باز/ این آسمان غمزده غرق ستاره هاست …. میرسم سلمانى و بى پروتکل مصافحه ى ابتکارى مى کنیم. لوتى محل است و همه احترامش را دارند. ساعت ده و نیم شب به داروخانه ى محلى میروم و تاوانکس سفارش مى دهم و ورق ها را دکتر مثل برچسب هاى کاردستى در ترازوى فلزى خاموش کنار کانتر میریزد و چرتکه ى عادتى مى زند و به همان عدد ٧٥ تومن که ورقى ٢٥ تومن مى رسد. ساعت ١١ شب است که به خانه میرسم و چند لیوان آب زرشک خنک شور میخورم. چمدان ها بى مقاومت بسته مى شوند. مهربان مادرم تماس آخر شبى مى گیرد و ساعت پرواز فردا را انگار میخواهد مطمئن شود. از بسیار سفرها و مصاحبتها دریافته ام که مادرهای ایرانی بهترین موجوداتی هستند که خدا برای نفس کشیدن در این کرهی خاکی خلق کرده است. و نادی علیه السلام: هُلَّموا تَزَوَّدو من امکم. فهذا الفراق.
- ۱ نظر
- ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۲۷