انتظار عادت را آسان مى کند. زندانى ها به انتظار روز رهایى است که از ترکه ى بنفش صبح تا شب لباس هاى همرنگ آسمان اما همنقش میله هاى زندان به تن مى کنند. چندروزى است که نفس هایم به سختى چاق مى شوند. صبح ها بخار هوا هم برایم غلیظ است. قلبم گاه و بیگاه تند و کند مى زند. آرزوهاى گذشته مثل کاغذهاى خیس نه روى دریا که روى رطوبت ناپایدار زمین باران خورده، در هم و ناخوانا شده اند. مدت هاست دیگر آرزویى ندارم. دنبال وظیفه ام. کار من چیست اینجا؟ من نگهبان بچه هایى هستم که آرزوهاشان شبیه من نیست؟ من مدرس آدم هایى هستم که به تعلقات من بى باورند؟ من انقلابى ام؟ مذهبى ام؟ با معرفت ام؟ اجتماعى ام؟ دیروز حین صحبت با دوستى، از دهانم پرید و گفتم من فلان همکارمان را دوست ندارم. قاب شیشه به ناگاه از جا درآمد و به زمین خورد. فلیبگ طور. انگار تقدیر مى خواست یادآورى ام کند که من براى دوست داشتن آمده ام. من کارم این است که دختربچه ى کوچک نشسته در سرماى کنار اتوبان را کنار مادرش دریابم. و بعد بنشینم فصلى در بغض سرماى سرد دستانش. من که نخ هاى عروسکى نقش هاى روزگار را دیده ام، باید شاه و گدا و وزیر و کارگر را یکطور دوست داشته باشم. با آقاى حسینى که پیرمرد باصفایى است و خدوم، صبحانه ى کارى بخوریم و او از تنها پسرش که بیکار است و با ماشین کس دیگرى مسافر مى زند، کمى گلایه کند و بعد بگوید که خدا رو شکر که روزى اش مى رسد با این حال. من خدا را در دوست داشتن به انتظار دوست داشتن اش دیده ام. از انتظار برآورده شدن، آبدیده شدن. از شکست آرزوهاى کهنه خسته شدن و به دیدار انتظارهاى خفته بیدار شدن. اى انتظار پیر/وقتى که مى رسم/ من در نمى زنم/ از شیشه ى شکسته سراغ مرا بگیر.
- ۲۴ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۵۱