سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

صبر را از شکست خوردن یاد گرفتم. بارها و بارها تمرین ِ باختن می‌کردم. هدف ِ به غایت دوری می‌گذاشتم. و توپ را با جدیت محض به سمتش نشانه می‌رفتم. گاهی حتی توپ به نزدیک ِ هدف هم نمی‌رسید. زنده‌گی‌ام را آن سا‌ل‌ها وقف ِ نرسیدن‌ها کرده بودم. در ساحل اقیانوس آرام، سنگ‌های زمخت ِ بُرنده‌ را روی هم می‌چیدم. شبیه هیپی‌های مسلح گاهی تا نیمه‌های شب. و ساعت‌ها تمرین می‌کردم که از فاصله‌ی ده دوازده متری به هدف بزنم. نمی‌شد. جدیت در شکست ناخودآگاه در من تعبیه می‌شد. آن سال‌های آخر در طبقه‌ی دوم جلوی راهروی منتهی به اتاق چارلز، شطرنج سیاه و سرخی گذاشته بودم روی میز صبحانه. با خودم مسابقه می‌دادم. هر روز برای شکستم نقشه‌ می‌کشیدم. و هر بار موفق می‌شدم. خودم را کیش و مات می‌کردم. بی‌آنکه به آن سمت برنده‌ی خودم در آن سمت میز نگاه کنم. یاد گرفته بودم که موفقیت بدترین اعتیاد است. و شکست بهترین آموزه‌گار. گاهی هم عصرها - در سال‌های سرد نکبت- ساعت پنج عصر برای اتوبوس نزدیک خیابان بارتلان برای آخرین اتوبوس ساعت پنج و نیم، به سمت ایستگاهی که 9 کیلومتر آنطرف‌تر بود می‌دویدم. پردامنه و بی‌محابا. و هیچ گاه نرسیدم. و این نرسیدن‌ها را دوست داشتم. نه قهرمان خودم بودم. نه می‌خواستم قهرمان کسی باشم. نه در شهرت گم بودم. نه شهوت دیده‌شدن داشتم. گاهی در تاریکی که می‌دویدم خودم را در نیمه‌ی دیگر آن گم می‌کردم. مثل الکترون‌هایی که بی‌گدار در تاریکی اتم دور هسته‌ای که هیچ شناختی از او ندارند می‌گردند. اوربیتال من گرچه تاریک بود اما ابتذال نداشت. تمرین سربازی ِ صفر می‌کردم. و این خوشایندترین خاطره‌ی من از خیابان‌های یخبندان تاریک بود. برای کسی که تمام عمرش دنبال موفقیت بود و بحران ِ اول شدن از او یک کلیشه ساخته بود، درد ِ فراموش شدن لذت‌بخش بود. به کسی زنگ نمی‌زدم. کم‌کم اطرافیان هم یاد گرفتند سراغی از من نگیریند. سال‌های عجیبی بود. برای من که عجله در رسیدن داشتم، صبر بر نرسیدن دردناک بود. اما یک درد لذت‌بخش. عضله‌های مقاومتم آنچنان نحیف بودند که به اندک امتحانی ناتوان می‌شدند. کاش می‌شد اینجا نوشت که در آن شب‌های سرد در ناتوانی محض چه بر من گذشت. کاش قدرتی داشتم که آن احساس را می‌توانستم بیان کنم. دست کم برای خودم. افسوس. 

.

.

سال‌ها بعد. قبل از اذان مغرب. کناری نشسته بودم. ناشناس. پیرمرد در حین عبور دست روی شانه ام کشید. بی‌مقدمه گفت. مگر نرسیدن‌هایت تو را به جایی برساند. برق چشمانش را هنوز به یاد دارم. 

  • ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۵۴
  • وی بی