ما بناهاى محکمى بودیم
بولدوزرها خرابمان کردند
بعد از آن هر خرابه اى ما را
با خودش اشتباه مى گیرد
- ۴ نظر
- ۱۷ آذر ۹۷ ، ۱۱:۵۴
ما بناهاى محکمى بودیم
بولدوزرها خرابمان کردند
بعد از آن هر خرابه اى ما را
با خودش اشتباه مى گیرد
شب را پیش پدر میمانم. در اتاقی بر شیب تند کوهستان. از لای پنجره سوز سردی به صورتم میخورد. روی صندلی اتاق همان طور نشسته به خواب میروم. تا اذان صبح رویاهای عجیب دست از سرم بر نمیدارند. در خیالم تنهایی مردی است که از آتش میان جنگلهای انبوه فرار میکند و به زمستان سرد شهری میرسد که همیشه شب است. شب از نور درختان پرتقال روشنایی میگیرد. مرد شبها میان کوچهها راه میرود و زیرلب حدیث درختان آتشگرفته را میخواند. گاهی هم رویای عجیب سفری را میبینم که تمام ناشدنی است. خوابهای مقدری که از کودکی کشیده شدهاند و تا آن دنیا نشانه رفتهاند. در کوپه قطاری حوالی سال شصت و دو به همراه سه جوان دیگر که نمیشناسمشان از میان کوهستانهای سبز و قلههای سر به فلک کشیده عازم شهری مرزیام. صدای حرکت قطار بر ریلهای زمخت سرد آهن چون قطعهی علفهای هرز مامفورد ذهنم را نشانه میرود. ناگهان از میان درههای کوهستان به سرزمینی مسطح میرسیم. از رادیوی مهماندار سالن مارش نظامی پخش میشود. همراهان ذکر یاحسین میگویند مدام و اشک میریزند. ذکر شریف یاحسین من را تسخیر میکند. حرارت حسین به دلم زبانه میکشد. از دور باز شهر درختان پرتقال خودنمایی میکند. غروب به شهر رسیدهایم و دستنماز میگیریم و میایستیم. سین جلو میایستد و درختان نخل سر به فلک کشیده حی علی الصلاة میگویند و خود را به صف اول میرسانند. تلاوت قرآن سین مرا به رویاهای وارونه میبرد. از شهر پرتقالی به اتاق کوهستانی میآیم و برمیگردم. در یک تقارن عجیب خواب و رویا در هم میآمیزند. و سلامت دنیای مادی را نشانه میروند. نوای موذن مسجد کوهستان مرا از خواب میگیرد. نماز کوهستان تجلی بهشت است...
.
.
برای رسیدن به کلاس ریاضیات پیشرفته با عجله به سمت شهر میآیم. هیچکدام از کارهای عقب افتاده را انجام ندادهام. برای کلاس سیالات فردا باید مطلب بنویسم. قسمتی از مقالههای بچهها هم برای بازنگری مانده. برگههای میانترم یکی از درسها هم. ب.ن بعد از کلاس زنگ میزند تا با هم به جلسهای برویم. با خودم میگویم در این شلوغی فقط همین کم مانده بود. اما دعوت را قبول میکنم. بعد این سالها دیگر ضربآهنگ کمماندهها را میشناسم. در راه از کنار بیمارستان آتیه میگذریم. به ترافیک پشت چراغ که میرسیم انگشتش را به طرف شیشهی سرد جلو میبرد و اتاقی را نشان میدهد. میگوید "من شش ماه تمام در اتاق کنار پنجره روی تخت بودم. بی آنکه بدانم که میشود بار دیگر در این خیابان راه بروم یا نه. وقتی به زندهگی برگشتم دیگر قدر لحظهها را میدانم. ثانیهها را زندهگی میکنم..."به جلسه میرسیم و طبق پیشبینی جلسه بیمحتوا پیش میرود. اما همین چند دقیقه هم صحبتی با نون و همین چندکلمهاش عمری لذتبخش بود برایم. شب به خانه میآیم. پرده را کنار میزنم و با حسرت به کوهستان نگاه میکنم. ثانیهها مثل گلولههای برف از دامنهی پرشیب زندهگی پایین میریزند.