سال چهارم دکترا دوره ی عجیبی بود. از سال چهارم کم کم قیافه ی آدم ها جدی تر می شد. گاهی می نشستند دور هم. شروع می کردند برای آینده برنامه ریزی کردن. به اصطلاح خودشان "پلان" می ریختند. یکی می خواست قبل از دفاع، مقالاتش را ارسال کند تا جای خوبی استاد دانشگاه شود. م.س. می خواست برود آمریکا و در فلان شرکت با حقوق فلان زنده گی کند. ح.م. می خواست برود مونتریال و با نامزدش که سال ها آشنا بودند ازدواج کند و همان جا هم شغلی پیدا کند. حسن دنبال کاری در سیاتل آمریکا بود. رضا چند پیشنهاد خوب از شرکت های تحقیقاتی مهم دنیا داشت..
.
من اما فقط یه چیز می خواستم.. فقط می خواستم برگردم به گذشته و از این همه سال های تنهایی ام انتقام بگیرم. فقط همین.
.
.
.
.
حالا که تقریبا سه سال از آن زمان گذشته است می بینم که همه ی آن آدم ها به جاهایی که نقشه کشیده بودند رسیدند. اما من فقط تنها تر شدم. حواسم نبود که انتقام از تنهایی فقط تنهایی بیشتر می آورد..
.