حوالى ظهر.. آدم هایى که از کلیسا برگشته اند و در میدان اصلى مرکز شهر پرسه مى زنند. بوى نان ِ تازه فضا را پُر کرده... قلعه اما خسته و غم گین پشت سر شهر ایستاده. و از میانه ى فریم هاى دو هزار و شانزده میلادى شادى هاى ناپایدار آدم ها را مى نگرد.. من اما جلوى شهر ایستاده ام .. با تصویر یک بعدى ِ سِیگانى سیاه و سفید و موهوم. به درازاى ده سال دلتنگى.. شبیه همانى که سید توصیف مى کند: "خسته ام از بازیگوشى.. میان خیابان.. و عبور از خط کشى هاى منطقه دار.. هستى -حس مى کنم- حوصله ى مرا ندارد.. در کنار ستاره و گُل.. سرم به چارچوب هاى خیالى مى خورد.."
- ۵ نظر
- ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۰