خوش به حال شما آقای ربانی. شما روز شهادت تان روز تولدتان بود... شما قبل از شهادت دست تان در دست علی بود. خوش به حال شما آقای ربانی.
- ۲۰ مهر ۹۰ ، ۰۴:۱۲
خوش به حال شما آقای ربانی. شما روز شهادت تان روز تولدتان بود... شما قبل از شهادت دست تان در دست علی بود. خوش به حال شما آقای ربانی.
بعدها که آمدیم دانشگاه، خوشی های اطرافیان برایم تکراری بود. انگار تمام داستان ها در عکس های دوران دبیرستان جا مانده بود. این بود که می دانستم آخر همه چیز را.. به قول دوستی دو سه کوچه بالاتر می دیدم.. و این اطرافیان را آزار می داد.. اما دست خودم نبود.. از عکس ها نمی شد فرار کرد. عکس ها همیشه راست ترین ها را می گفتند. در همه ی صحنه های سیاه و سفید پشت روزها یکی می آمد.. یکی کم می شد... یکی می رفت زیر خاک.. یکی با ماشین از روی پل مدرس منحرف می شد.. یکی تمام پارک وی را تا صبح گریه می کرد.. اما دوربین ثابت بود.. تمام صحنه ها را می گرفت.. و من این ها را می دیدم.. و باور می کردم البته که آینده را نمی شود دید...
..
اما حالا تو زنگ می زنی.. و من می دانم که قرار است کدام سر به کدام دیوار بخورد.. تو زنگ می زنی و من می گویم که مهم نیست که دلت برای چه کسی تنگ می شود.. مهم این است که فقط تنگ می شود.. تو می گویی از خودت است؟ می گویم بیست و سه ساله گی این را نوشتم.. پنج سال پیش... می خندی.. می گویی در جستجوی زمان از دست رفته ی پروست شبیه آن را خوانده ای.. و من هم زمان فکر می کنم که خیلی آدم های دیگر هم در عکس ها زنده گی کرده اند.. عکس ها همیشه راست ترین ها را گفته اند..
..
از تمام دوستی ها و اطرافیان فقط یک عکس می ماند.. و آن عکس همه ی آن اتفاقی ست که افتاده .. یا می افتد.. و خیلی سخت ست که تو دوربین را بشناسی .. و همچنان لبخند بزنی.. و در تصویر بمانی.. همین ست که آزارت می دهد.. باید همه را قانع کنی که زنده گی چیز خوبی ست.. و این تصویر جدیدی ست.. و همه چیز قرار ست به خوبی پیش رود.. و روزهای شاید بد گذشته همه تمام شده است... اما خوب می دانی که قرار ست باز جایی در همین تصویر آدم های زیادی بیایند و بروند و آب از آب پایه ی دوربین تکان نخورد...
هی رفیق که برای م می نویسی .. که فکر می کنی من بدبینم.. و همین ست که غم گین ام... درست می گویی اما.. اشتباه می کنی.. تو این تصویر جلوی من را نمی بینی.. من اضطراب دارم.. من می ترسم که آینده هم مانند گذشته باشد.. تو این را نمی فهمی.. چون عکس های قبلی را ندیده ای.. عکس ها همیشه راست ترین ها را گفته اند..
مولانا غزل فوق العاده عجیبی دارد که شهری را توصیف می کند که در آن جا همه معشوق اند.
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختان ست
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوان ست
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دلها خنک گردد که دلها سخت بریان ست
..
و بعد عارفانه و ملتمسانه دعا می کند و بعد شکایت که:
خداوندا به احسانت به حق نور تابانت
مگیر آشفته میگویم که دل بیتو پریشان ست
تو مستان را نمیگیری پریشان را نمیگیری
خنک آن را که میگیری که جانم مست ایشان ست
..
سخن در پوست میگویم که جان این سخن غیب ست
نه در اندیشه میگنجد نه آن را گفتن امکان ست
.