سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

میهمان خسته‌ای داری.. در آغوشش بگیر

امشب ای آتش، شب ِ مهمان‌نوازی‌های توست..

.

.

  • ۰۷ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۱۲
  • وی بی

مجنون ِ نسل ِ من

محکوم ِ کوه و دشت

مرکزنشین نبود

اما ..

در شهر دایره

دنبال کوی زاویه می‌گشت .. !

سیدحسن حسینی

.

.

.

پ.ن: ترمودینامیک درسی بود در مهندسی که به حساب و کتاب انرژی های دنیا می پرداخت. از آنتالپی و انرژی درونی اشیاء گرفته تا میزان تحرک اجسام و اشیاء، همه را به حساب و رقم و چرتکه می انداخت. و همین بود که من تا مدت‌ها از آن لذتی نمی بردم. برای من، شبیه آنچه مارسل پروست می‌گوید، تیری تیزتر و جذاب تر از بی نهایت نبود.. دنبال نوعی از انرژی و تحرک بودم که هیچ وقت تمام نمی‌شد. شبیه احساس آن پیامبر مغمومی که به کوهستان میرفت برای تماشای خورشید، و می گفت این خدای من است چون بی نهایت گرم و روشن است.. بعد وقتی غروب و  خاموشی آن را می دید، دلش می گرفت.. که انّی لااحبّ الآفلین.. در میان آن کتاب ها، نتواتستم اثری از چنین چیز بی‌نهایتی بیابم.. حیف..


اما بعدها، در همان ترمودینامیک، با مفهومی به اسم آنتروپی آشنا شدم. آنتروپی در واقع میزان "بی نظمی" در جهان بود و هیچ نوع حساب و کتاب دُرستی نداشت. آنتروپی با اینکه به کارهای منظم ما جهت میداد و در عین بی نظمی افکار و اعمال ما را کنترل می کرد اما قانونی نداشت.. تنها قانون سوم ترمودینامیک بود که می گفت که میزان آنتروپی در جهان دائماً در حال افزایش بود.. و این تا بی نهایت ادامه داشت...و من این بی نظمی های هدف دار ِ بی انتها را دیوانه وار دوست داشتم....

{برای دوستی}

  • ۲ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۴۰
  • وی بی

ایندرال، آدالات، منشاوی، آرنولد!

خسته‌ام از بازیگوشی

میان خیابان

و عبور از خط‌کشی‌های منطقه‌دار

هستی - حس‌ می‌کنم- حوصله‌ی مرا ندارد

در کنار ستاره و گل

سرم به چارچوب‌های خیالی می‌خورد!

.

.

 

 

در ملکوت سکوت... سیدحسن حسینی

  • ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۵۳
  • وی بی

گاهی توی تاریکی می‌نشینم و فکر می‌کنم. بسیاری از دوستانم به تاریکی پیوسته‌اند. آنها که مانده‌اند یا با بیماری جسم دست به گریبانند و یا به تاریکی روحشان پناه برده‌اند. گاهی فکر می‌کنم به بیماری لاعلاجی مبتلا شده‌ام و چند روزی بیشتر دوام نمی‌آورم.

صداها.. فرزاد مؤتمن

  • ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۲۱
  • وی بی

روزهای کودکی‌مان آنقدر شلوغ بود که تلویزیون وقت زیادی از آن را نمی‌توانست پر کند. بیشتر، این برنامه‌ها بودند که انگار جا می‌ماندند از ما. کمتر پیش می‌آمد که چیزی آنطور جذب‌مان کند. اما گاهی هم اتفاق می‌افتاد که ما از برنامه‌ها جا می‌ماندیم. غالباً هم به خاطر زمان‌شان. کمتر می‌شد بعد از ساعت نه بیدار باشیم. از میان سریال‌های آن زمان "جنگجویان کوهستان" را بسیار دوست داشتیم. جمعه‌های یکی دو ساعت بعد از اخبار ساعت نُه پخش می‌شد. مادربزرگ با دقت و وسواس خاصی، هر هفته نوار وی اچ اس جدیدی را انتخاب می‌کرد و برنامه را برایمان ضبط می‌کرد. بعد با خط قشنگی رویشان اسم هر قسمت را می‌نوشت. گاهی از شوق آنکه چه می‌شود با اینکه نمی‌دیدیم همان روز اما تا ساعت‌ها خواب هم به چشم‌مان نمی‌آمد. حیف که روزگار را رخصتی نیست که بتوان به عقب بازگشت. اما همیشه دوست داشتم بدانم که آن همه جدیت چه طور در ما نفوذ کرده بود. عصرها پیش مادربزرگ می‌رفتیم و او برایمان قدم می‌گرفت از تلویزیون و بالشت‌های مینیاتوری چهارگوش را روی زمین می‌گذاشت برایمان. نگران چشم‌های‌مان بود. بیشتر قسمت‌ها را چندین و چند بار دیده بودیم. دو سه باری هنگام ضبط انگار آن دستگاه ویدیو قدیمی داغ کرده بود و چند قسمتی را نداشتیم. اما همه‌ی دیالوگ‌های فیلم را تقریباً حفظ بودیم. طوری که گاهی با هم تکرارشان می‌کردیم و می‌خندیدیم.. گاهی حتی بدون صدا نگاه می‌کردیم.. و خودمان دیالوگ‌ها را می‌گفتیم.. ما شاید از آن دستگاه ویدیوی قدیمی هم با حوصله‌تر جمله‌ها را ضبط می‌کردیم. همان که در قفسه‌ی کمد سیاه رنگی با لولایی طلایی رنگ قایم شده بود..

.

بعدها همین تمرین را در جاهای دیگر هم بی‌اختیار تکرار کردیم.. قسمت‌های مختلف کتاب‌هایی را که دوست داشتیم حفظ می‌کردیم.. جمله به جمله. لذت عجیبی داشت این ثبت جمله‌ها. این به یادداشتن گفت و گوها. این تکرار کلمات... لذتی عجیب که برای اطرافیان خیلی غریب بود. طوری که بارها تذکر داده بودند به پدر و مادر .. که برای سلامتی‌مان بد است... ذهنمان را می‌کُشد..

.

.

از آن ویدیوی قدیمی خاکستری که زه سرخ رنگی داشت خبری ندارم. یادم نیست مادربزرگ وقتی دور حیاط خانه قدیمی‌مان را آب پاشید و ما فروختیم دنیای کودکی‌‌مان را به نوجوانی آن را با خودش آورد یا نه. هیچ وقت دیگر ندیدمش.. اما خیال می‌کنم آن دستگاه ضبط قدیمی هم دیگر این گفت و گوها را به خاطر ندارد... اما من آن لحظه‌ها را با دقت عجیبی هنوز در ذهن دارم. هنوز یادم هست وقتی به جای روشن کردن ضبط، دستم به اشتباه روی دکمه ی رکورد رفته بود و نصف قسمتی را پاک کردم، مادربزرگ چه جملاتی گفت به من که اشک نریزم و آرام باشم.. من حتی تک‌تک لرزش‌های دست‌ مادربزرگ را وقتی همین اواخر برایم چای می‌آورد به یاد دارم..

.

باری انگار حق با اطرافیان بود. آن لذت عجیب جایش را کم کم داد به یک نوستالوژی غم انگیز. به داستانی که همیشه باید یادت می‌بود که تکرارش نکنی. به تذکر مداومی که هم کلاسی‌ات به تو می‌داد که زیاد به فکر نروی و به دیوار کلاس خیره نشوی.. فراموش کردن آن همه اتفاق و جمله و کلمه سخت بود. خیلی سخت انگار. اما روزگار دست بر دار نبود.

  • وی بی
بس که دامان ِ بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی …
  • ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۰
  • وی بی

بعضی شب­ها به آسمان که می­نگریستم

کاملا احساس می­کردم فرشتگان الهی

دور و بر ساختمان بیمارستان پرسه می­‌زنند

تا افتخار ملاقات با او و همراهی‌ش نصیبشان شود

اما نمی­دانستیم تقدیر چیست..

.

.

.

 او رفته است اینک و هراسانم که دیگر راه میان­بر از میان ما رفت.

او کوتاه­ترین راه ما به بهشت بود...

چه لذت­بخش با تمام وجودم می­توانستم

تفسیر جمله آسمانی پیامبر رحمت را لمس کنم

چه آسان می­توانستی دلش را به دست آوری

و بدین­سان عمارتی در بهشت برای خودت مهیا کنی..

.

.

او رفته است حالا

و صدافسوس که آن گذرگاه معجزه آمیز دیگر بسته شده ست ..

  • ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۲۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۲۰
  • وی بی

نخفته ام ز خیالی که می‌پزد دل من

خمار صد شبه دارم .. شرابخانه کجاست؟ ..

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست..

  • ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۱۶
  • وی بی

از کار و مدرسه و هرکجا

وقتی به سوی خانه روان می‌شدیم ما

خانه پُر از تو بود

..

مادر نگاه کن

اینک پشت در ایم ما

..

  • ۱۴ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۳۲
  • وی بی