سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

این بار تنها آمده‌ام کوه. اما این اولین‌باری است که کوه به من نمی‌آید. سکوت این شهر با ازدحامش هیچ تناسبی ندارد. سکوتش شبیه آرامش پیرمردی است که عمری در زهد و تهجد گذرانده و ازدحامش شبیه جوان مستی است که مدام عربده‌ می‌کشد و در خودش پیچ‌‍ می‌خورد و گم می‌شود. تهران عارفانه سکوت می‌کند و ناشیانه ازدحام. ساختمان‌های این شهر حالا کم کم به استقبال بهار می‌روند. بهار گم شده است در گرد و خاکی بی‌هویت. در من ستاره نیست. این روزها بیش از هر موقعی تنهایم. می‌گویند که اینطور ننویس. امیدبخش بنویس. طوری بنویس که آنها که در کثافت این شهر غوطه می‌خورند بوی تعفن بی‌دارشان نکند. ننویس که تنها خوشی‌های این شهر دقیقاً همانجا پنهان شده‌اند که کسی سراغشان نمی‌رود. آدم‌مذهبی‌ های شهر انگار خواب‌ترند. گلابدان اعتقاد کجاست؟ هوا بوی مرده می‌دهد... استیت را نمی‌شود اصلاح کرد. این را چندبار باید بنویسم. چندبار باید همین خیابان ولی‌عصر (روحی له الفداء) را راه رفت و اشک ریخت بر مظلومیت انقلاب اسلامی. نمی‌شود که با طاغوت سر یک سفره نشست و آرزوی شهادت کرد. در بلیط‌های بخت‌آزمایی شیطان به قصد قربت شرکت کرد. نمی‌شود که از تعفن مادی‌گرایی شهر ننوشت و این غبار سنگین فضا را انکار کرد. من خوش‌حال نیستم. حالا بیش از هر زمان دیگری هم تنها هستم. اتویوس زیر پل را رد می‌کنم. با تاکسی خانه می‌روم. راننده مثل بیشتر آدم‌های شهر از زنده‌گی اش متنفر است. به اعتقاداتش شک دارد. به او جمله‌ای می‌گویم که تا نزدیک پل عابر پیاده طول می‌کشد که یخ‌اش باز شود. در شهر کمتر کسی را می‌بینم که حوصله‌اش را داشته‌ باشم. حالا که عید است و تا شب این قوم، پیام‌های تبریک می‌فرستند.. خزنده. تکراری. بی محتوا. اما من حوصله‌ی دی‌دار کسی را ندارم. حاج آقا عصر برنامه دارد. دلم برای حاج آقا تنگ شده‌است. می‌خواهم دو دقیقه او را در کناری پیدا کنم و گریه‌ کنم. در من مسافر از سفر مانده‌ای است که به شهری میان‌راهی محبوس شده ست. ابتذال درختان کنار جاده. ابتذال هفت سین. به مقصد رسیده‌ها را مشعوف می‌کند. مسافری که در من است اما از میان میله‌های قفسی که برای خودش ساخته‌ست به دنبال دستی است که به کمک در راه مانده‌ها می‌آید. دنبال پاسخ ندایی است که هیی لنا من امرنا رشدا. 

نوشتن اش برایت خوشایند نیست. گفتنش هم سخت. اما غمگینم. و این بی‌شباهت نیست. بسیار. به گل‌های پژمرده‌ی روی پیراهن تو..

  • ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۴:۱۶
  • وی بی

دیدی دلا .. دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم

با من چه کرد دیده‌ی معشوقه باز ِ من .... 

  • ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۳۳
  • وی بی

{مخاطب خاص داشت روزی. از نامه‌های قدیمی}

ببین {...} ... ‫با سیستم احمدی نژادی نمیشه دوستی کرد.

‫نمیشه همه چیز رو به هم ریخت و بعد گفت‬: ‫پرونده های تو بیشتره‬ ‫یا فلان.‬.

تو متوجه نیستی اما به جای خلاقیت همین پرونده‌ها و دلخوری‌ها هستند که شخصیت تو رو می‌سازند.

‫تو همانطور که سلیقه ات تو انتخاب آدما منظم و دقیق نیست، ذائقه ات تو خوش اومدن از رویدادها و تحلیلت از ماجراها هم منطق خوبی نداره. تو مقصر رو دنبال می‌کنی اما دنبال ماهیت تقصیر نیستی. 

کسی که ماهیت تقصیر رو نمی‌شناسه هیچوقت تشخیص نمیده که مقصر گاهی خودشه. 

‫احمدی نژاد ِ بی پرونده هیچه!

وقتی کسی نیست که سرزنش کنی‬

و خودت رو هم نتونی‬

‫مورد انتقاد قرار بدی‬

تو باختی.‬
... 

همین‬

  • وی بی

مرا نه دولت وصل 

و 

نه احتمال فراق

..

تو غافلی

تو غافلی و به افسوس می‌رود ایّام .. .. 

  • ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۵۴
  • وی بی

گرگی را دیدم که از شکار امروزش راضی بود
و زنی که دامنی گلدار می پوشید و از
مرد های کوچکتر از خودش چشم بر نمی داشت.
و ساعتی که تراشه های دقیق زندگی را ثبت نمی کرد
و گوشی ام که همراه من نبود دیگر...

من حواس پرت شده ام. خودم را جا می گذارم
یک جا و بعد که می آیم پیدا کنم که کجا بوده ام
یادم میرود که کجا هستم.

دلم برای تو میسوزد که مهمان آدم بی عرضه ای مثل من
شده ای و باید ناراحتی های من را ببینی و غصه بخوری.

گاهی چنان جسور و حریصم به زندگی نکردن که
هیچ دستی نمی تواند به زندگی ام بر گرداند.
من به درد این دنیا نمیخورم.
من را ساخته اند که در برزخ ، دردهای تو را بشمارم
و زخمی که روز به روز کاری تر می شود.
صبح ها سر کار می رود و عصر ها خسته اما گشاده تر
باز می گردد. ساعت کاری زخم ها را خدا فقط می داند.
زخم هایی که محض رضای خدا به مرخصی هم نمی روند
برای کسب یک لقمه درد حلال...

  • ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۰۴:۰۷
  • وی بی

امام باقر علیه السلام:


کُن لِما لا تَرجُو أرجى مِنکَ لِما تَرجو؛ فإنّ موسى بنَ عِمرانَ علیه السلامُ خَرَجَ یَقتَبِسُ ناراً، فعادَ نَبِیّاً مُرسَلاً؛

به آنچه امیدوار نیستى، امیدوار‌تر باش از آنچه بدان امید بسته‌اى؛ چرا که موسى بن عمران علیه السلام در پى آوردن آتش رفت و پیامبر و رسول باز آمد.


من لایحضره الفقیه: ج۳ ص۱۶۵ 

  • ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۴۷
  • وی بی

در میان همین امواج خروشان بود که دریافتم که تنها راه گریختن از تلاطم آنست که خود بزرگترین ِموج ها باشی.. 

.

.

.

  • ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۲۸
  • وی بی

  • ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۴۶
  • وی بی

در دلم از تو انقلابی بود 

نرسیدم ولی به آزادی .. 

  • ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۰۱
  • وی بی

آدم‌ها به اندازه‌ی قرابت شان با مرگ حقیقت دارند.. 

--

گمانم کوندرا بود که می‌گفت زندگی را باید از جنس مرگ شناخت، عشق را از کوچه های بن بست. یادم نیست. بیست سالگی هایم می‌داند. ولی معنی ش اینست که محدودیت، گاهی امکانات روحی بیشتری به آدم می‌دهد. دنیایی می سازد از نو. مثل روزه گرفتن که باعث می شود آدم دنیا را پس از سی روز طور دیگری ببیند. آن ها که صبح عید فطر، صبحانه‌ی ساده‌ای می خورند این را خوب می فهمند..

  • وی بی