سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۲۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

پروازمان تأخیر دارد. هواپیما در شهر کارلتون فرود اضطراری داشته، انگار که یکی از مسافران سکته می‌کند. این را خود خلبان بعد از عذرخواهی اول پرواز می‌گوید، و با افتخار البته اضافه‌ می‌کند که ما همه‌جا مراقب شما هستیم حتی در آس‌مان. خنده‌ام می‌گیرد. یاد آن آیه می‌افتم که می‌گوید مرگ سراغ شما می‌آید هر جا باشید.. زمین.. دریا.. آس‌مان.. 

دیروقت می‌رسیم. از جلوی فرودگاه تاکسی می‌گیرم. راننده پیرمردی است با موهای بلند ِ سُرخورده‌ی سفید ِ سفید. می‌خواهم به فرانسه آدرس بدهم اما طوری تپق می‌زنم که راننده شروع می‌کند به سختی انگلیسی حرف‌زدن. طوری که فهمیدن‍ش سخت است. اما آسان است که بدانی که حوصله‌ی کلمات مکث‌دار تو را ندارد.. تُند رانندگی‌ می‌کند.. چراغ قرمز‌ها را یکی پس از دیگری رد می‌کند.. انگار که حوصله‌ی خودش را هم نداشته باشد.. تفاوت‌های زیادی دارند این قوم با بقیه‌ی کشورشان. بی‌خود نیست لابد که سال‌هاست که تلاش می‌کنند که یک کشور مستقل باشند. انگلیسی‌ها را این طور دیده‌ام که همه‌ی زنده‌گی‌شان قانون است. قانون‌ها را بی‌نهایت و دامنه‌دار دوست‌ دارند.. فراتر از هر کار دیگری.. همین است که مدام قانون درست می‌کنند.. برای هر چیزی .. تو باورت نمی‌شود که برای کوچکترین چیزها در این مملکت قانون وجود دارد.. مذاق‌شان این‌طوری است.. و همین‌است که صف ایستادن و معطل ماندن و فرم پر کردن و امثالهم هیچ آزارشان نمی‌دهد. انگار که دقیقاً زنده‌گی همین باشد.. اما فرانسوی‌ها قانون را هم برای زنده‌"گی دوست دارند.. زنده‌گی همه چیز است برای‌شان.. حالا اگر قانون بیاید مقابل زنده‌گی‌شان بایستد همان کاری را می‌کنند با او که با مذهب کردند به زمان رنسانس. پیرمرد هم لابد خود را محق‌تر از هر کس دیگری می‌داند برای رد کردن این چراغ قرمزها .. 

برای من همه‌جای این دنیا شبیه هم هست. دنبال دیدن و بریدن و تعریف و عکس و یادگاری نمی‌روم. تنها سفر کردن را بی‌نهایت دوست دارم.. پرنده‌ها به کوچ گاه دنبال دانه‌اند گاه نگران دام. اما من از گذر این سال‌ها حال فهمیده‌ام که شهرها - همه‌ی شهرها- معجون غریبی از  دانه و دام اند... و تنها لذت سفر کردن همین دل بریدن و گذشتن و باز کهنه شدن است .. و گرنه .. هر تصویر دیگری .. هر دلخوشی‌ موقتی..  سرنوشتش تباهی ست. و بن بست. 

  • وی بی

"سعدیا.. هر دمت که دست دهد، به سر زلف دوستان آویز!

دشمنان را به حال خود بگذار تا قیامت کنند و رستاخیز ... "

  • ۰۵ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۴۱
  • وی بی

سر ز حسرت به در میکده‌ها بر کردم 

چون شناسای ِ تو در صومعه یک پیر نبود .. 

آن کشیدم ز تو ای آتش ِ هجران که چو شمع

جز فنای ِ خودم از دست ِ تو تدبیر نبود 

یا اله العاصین. 

  • وی بی

  • وی بی

"ظاهر آراسته ام در هوس ِ وصل ولی ..

من پری‌شان تر از آنم که تو می‌پنداری . . ."

  • ۰۳ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۴۴
  • وی بی

گفتم برای کار مهمی است. همین است که زود آمدم این‌جا.. گفت نتیجه‌اش بد است، استخاره نمی‌خواهد. عجله داشتن. بی‌وقت بودن. نشانه‌های بدی ست. گفتم شما لطفاً کمک‌ام کن. کار مهمی دارم. حالم خوب نیست. قرآن را باز کرد:

قَالَ سَآوِی إِلَىٰ جَبَلٍ یَعْصِمُنِی مِنَ الْمَاءِ ۚ قَالَ لَا عَاصِمَ الْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ‌ اللَّـهِ إِلَّا مَن رَّ‌حِمَ ۚ وَحَالَ بَیْنَهُمَا الْمَوْجُ فَکَانَ مِنَ الْمُغْرَ‌قِینَ

گفت: "به‌زودی به کوهی پناه می‌برم تا مرا از آب حفظ کند!" نوح گفت: "امروز هیچ نگهداری در برابر فرمان خدا نیست؛ مگر آن کس را که او رحم کند!" در این هنگام، موج در میان آن دو حایل شد؛ و او در زمره غرق‌شدگان قرار گرفت!

.

.

.

گفت اشتباه کردم، بد نیست. هولناک است.

یا اله العاصین.

  • ۰۲ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۴۴
  • وی بی

در راه خانه به عطر گل‌های پائونی می‌ایستم. راهم را کج می‌کنم. شکوفه‌های زرد و صورتی پشت تپه‌ی سبزرنگ نزدیک خانه‌ام پیدا می‌شود. نزدیک گل‌ها شیبی است پر از درختان بلند و کشیده و پشت آنها دریا.. اقیانوس آرام. که حالا سال‌هاست تنها هم‌صحبتی بوده که به بادهای چپ و راست رفته. به جاذبه‌ی ماه گاه تا دم ساحل آمده .. و گاه تا قلب اقیانوس درهم رفته.. اما هنوز از من و صخره‌های ساحلی و برج کوتاه دیده‌بانی جنگ جهانی دل نبریده.

دارم برای مدت کوتاهی ازینجا می‌روم. روی میزم شلوغ است. کتاب‌های روی میزم انگار با دقت و وسواس خاصی با زاویه از هم قرار گرفته‌اند. چند شب پیش ریچارد آمده بود که دسته کلیدم را قرض بگیرد. پسر خوبی است. دانشجوی دکترای فلسفه هست. پدرش کشیش است. دیروقت بود که بعد از چندساعت حرف‌ زدن قبل از رفتن به میزم نگاهی کرد. بعد با کمی تأمل گفت که اینجا مشخص نیست که چیزی را گم کرده‌ای یا چیزی را به تازگی پیدا کرده‌ای.. میزت به طرز منظمی مرتب نیست.. می‌خندم. دستم را می گذارم روی چراغ ایستاده‌ی اتاقم.. شاعرانه می‌گویم بیشتر گم می‌کنم.. اما گاهی چیزهایی را که روزها گم می‌کنم شب‌ها پیدا می‌کنم.. خوشش می‌آید.. گرچه می‌دانم نمی‌داند که چه می‌گویم.. اما سکوت می‌کند.. مطمئنم که دارد به منطق‌هایی فکر می‌کند که در میانه‌ی ذهنش گم شده‌اند و هیچ وقت چیز تازه‌ای جایشان را نگرفته.. من هم به همین فکر می‌کنم. اما نمی‌شود گفت این‌ها را خُب...

تا نیمه‌های شب اتاقم را مرتب‌ می‌کنم.. کارت‌‌های تبریک دوستان را از کشُوی دوم میز دسته می‌کنم. می‌گذارم‌شان داخل جعبه. بی‌آنکه نگاهی به داخل‌شان بیاندازم.. از خیلی از آدم‌هایی که این‌ها را فرستاده‌اند سالهاست حالا خبر ندارم.. از تبریک و تولد خوشم نمی‌آید.. از جشن.. از ادا .. اطوار.. خوشم نمی‌آید.. از گذشته پشیمانم حالا.. با خودم می‌گویم که اگر دوباره دستی دهد چنان از کنار زنده‌گی می‌گذرم که نه با اشتیاق دنبال کسی رفته باشم و نه التفات کرده باشم اگر کسی دنبال من آمده.. خاموش و ساکت و تنها می‌گذرم.. مثل تمام چهار سال گذشته. مثل تمام شب‎‌هایی که کنار آرام‌ترین اقیانوس دنیا حتم داشتم که از نزدیک‌ترین آدم‌های زنده‌گی به طرز باورنکردنی فاصله گرفته‌ام.. طوری که حالا سیاره‌های جدا از همیم... که هیچ قانون فیزیکی اجازه‌ی برگشتمان را نداده باشد..

.

.

پدر دوباره تماس می‌گیرد. دُرست همان موقعی که دارم قاب اولین نامه‌اش را از دیوار بر می‌دارم. از سکوتم چند ساعت قبل‌تر ناراحت شده بود. برایم از چیزهای عجیب می‌گوید که سر ِذوقم بیاورد تا کمی حرف بزنم. وانمود می‌کنم که بازی را نمی‌فهمم. شروع می‌کنم حرف زدن.. کلماتم آهنگ همیشه را ندارد.. منطق درستی هم ندارد.. می‌‌دانم چرا.. به استادم فکر می‌کنم وقتی آن روز اول معنای اسمم را پرسید و گفتم یعنی تنها.. و او فقط لبخند زد.. و ماه‌ها بعد.. صبح ِ یک روز بهاری.. نزدیک قله‌‌ی کوهی در اطراف شهر.. وقتی بقیه کمی‌ دورتر بودند از تنهایی‌اش گفت.. و گفت که بیست سال است که تنها بوده .. تنهای تنها.. و گفت بعضی آدم‌ها تقدیرشان تنهایی است. انگار می‌خواست بگوید که تو هم یک روز به همین روز می‌افتی.. و من می‌دانستم نمی‌توانم از برق‌ چشم‌های او فرار کنم.. حالا از صحبت‌های پدر هم همین احساس را می‌کنم.. همین است که سکوتم اسارت است.. و هر کلمه‌ای که می‌گویم دست و پا زدنی ناموزون است.. که محتوم به حقارت است. اما مجبورم..

پنجره را باز می‌گذارم.. باد باران‌های سبک ساحلی را داخل اتاق می‌آورد.. پلاکی را که یاد آن اسفند عجیب دانشگاه شریف را با من دارد باد به تابلو می‌کوبد... درخت‎‌های بلند جلوی خانه در تاریکی غوطه خورده‌اند حالا. مثل من.. آن‌طور که از تمام دل‌خوشی‌های ماه‌های گذشته جراحت خورده باشم.

..

  • وی بی
زینب علیها السلام عرض کرد: مادرم به من وصیت فرمود، هنگامى که نور چشمم حسین علیه السلام را روانه‌ی میدان براى جنگ با دشمن کردى، عوض من گلوى او را ببوس، آنگاه زینب علیها السلام گلوى برادرش را بوسید و به خیمه بازگشت...

تذکره الشهداء- صفحه ی ۳۱۱

 

  • وی بی