سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۲۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

آن سال آخر دانشکده سال عجیبی بود. میان آن همه اتفاق سخت و جدی. میان اون آدم‌هایی که شاید دیر اما برای همیشه ناپدید شدند بعدها. مصطفی آمده بود دانشگاه.. همیشه هم لبخند به لب داشت.. سال اول فوق لیسانس بود. گاهی میان مشکلات وقتی برای قدم زدن می‌رفتم به مصطفی زنگ می‌زدم. با هم می‌رفتیم ناهار. یا می‌نشستیم رو به روی پله‌های دانشکده. آن‌جا که اتاق استادها پیچ می‌خورد و ساختمان می‌شکست. مرهمی بود. گاهی عصرها که کسی در افق دانشکده نبود شروع می‌کرد چیزی می‌خواند. خوب هم می‌خواند. یادم هست یک روز بعد از ظهر به خیال آنکه کسی نیست نشسته بودیم جلوی کولر آبی. بعد شروع کردن چیزی خواندن. چند نفری نزدیک دانشکده در محوطه‌ی نزدیک به خواهران نشسته بودند. تلخی کردم که مثلاً این چه کاری ست و اینها. ناراحت شد. بعد از چند دقیقه‌ای که نشسته بویدم و حرف نزده بودیم دوباره رفت به سمت چمن‌ها .. بعد این را بلند در چهارگاه خواند که دیدی آن را که تو خواندی به جهان یار ترین .. چه دل‌آزار ترین بود .. چه دل‌آزار ترین.. حالم گرفت.. با هم رفتیم خانه. توی مترو دائم همین تکه‌ در ذهنم بود. و بارها .. و بارها.. در آن تابستان تلخ هشتاد و پنج این آمد جلوی چشم‌ام... به مناسبات مختلف. که بعضی به غایت سخت و زجرآور بودند..

باری آن روزها گذشت. همان روزی که آن پست خداحافظی را نوشتم. و نوشتم که من پایتخت روزهای کودکی‌ام را یک‌بار برای همیشه ترک کردم. و آخرش آن تکه موسیقی را گذاشته بودم. و مصطفی دقیقاً جلوی همان شکستِ دانشکده بغض کرد و گریست و از هم خداحافظی کردیم. آن هم تمام شد. این روزها هم می‌گذرد. یا اله العاصین.

  • ۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۵۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۴۷
  • وی بی

همه شب راه ِدلم بر خَم گیسوی ِ تو بود

آه از این راه که باریک‌تر از موی ِ تو بود

رهرو عشق از این مرحله آگاهی داشت

که ره ِ قافله‌ی دیر و حرم سوی ِ تو بود

پیر ِ پیمانه‌کشان شاهد ِ من بود مدام

که همه مستی‌ام از نرگس ِجادوی تو بود

تا مرا عشق ِتو انداخت ز ِ پا دانستم

که قیامت مَثَل از قامت ِ دلجوی ِ تو بود

فروغی بسطامی

  • ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۴۳
  • وی بی

تا خود صبح لرزیدم. آنقدر که خودم را چند بار به خواب زدم، تا بلکه خوابم ببرد. راست نمی‌گویند، آدمی که خودش را به خواب زده هم می‌توان بی‌دار کرد. دیدم تو نشستی آن بالا.. داری حرف می‌زنی.. قربان صدقه‌ات رفتم، شبیه همین که چند هفته پیش‌تر برایم نوشته بودی. نشسته بودم نگاه می‌کردم.. مثل همیشه.. مثل دقیقاً همان سال‌ها پیش که وقتی می‌رفتیم سخنرانی پدر بیشتر وقت را به چشم‌ها و صورت‌های مستمعین نگاه می‌کردم. داشتم جمعیت را نگاه می‌کردم. شوق عجیبی بود در ذهنم. قابل وصف نیست حالا. ولی عجیب بود. در میان جمعیت چشمم افتاد به او. تمام بدنم لرزید.. انگار متوجه شدی.. وسط صحبت شعری خواندی .. قافیه ی عجیبی داشت.. تا همان صبح با خودم اینقدر تکرارش کردم که بیایم برایت بگویم.. اما باز از خاطرم رفت. مثل تمام آن عددها که پشت سر هم حفظ می‌کردیم و رمزی بود میان من و تو.. مثل اون همه قرار مدار عجیب و غریب که توی اتاق کوچک صندوق‌خانه با هم گذاشتیم، و زود یادمان رفت. یادم رفت.. اما شعر عجیبی بود.. از آن عجیب‌تر آن تلاقی نگاه من و شعر تو بود. تا من او را دیدم.. تو خواندی.. وسط سخنرانی.. چیزی شبیه این .. که .. تا تو عزیز فاطمه میان ما نشسته ای .. حالا با یک وزن درستی.. کلمات ش یادم نیست.. حیف.. اما انگار همین‌ها را داشت .. بعد خواندی باز..  دوباره خواندی.. این بار آرام تر.. دو سه نفری آن جلو شروع کردند گریه کردن.. بغض عجیبی صدایت را گرفته بود.. اما لبخند می‌زدی.. حالم دگرگون شده بود.. دیدم حالا جمعیت همه با هم گریه می‌کنند.. صحنه ی عجیبی بود.. بین آن همه نور و صدا گم شده بودم.. به نیمه شب بلند شدم .. زیر لب می‌خواندم: 

جان به لب آمد ز هجران تو یابن العسکری

چشم ما باشد به دیدار تو یابن  العسکری

تا به کی باشیم از هجر تو ای صبح‌ امید 

همچو بلبل ما نواخوان تو یابن العسکری

تا به کی پنهان بُود از دیده‌ی گریان ما

چهره‌ی چون ماه ِ تابان ِ تو .. یابن العسکری

..

  • ۱ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۳:۵۸
  • وی بی

تا ماه‎ها بعد از دوم خرداد هم عده‎ای طوری از دوران جدید و گذار مدنی و شکست سیاسی حاکمیت صحبت می‌کردند که انگار انتخابات را از کل نظام برده‌اند.. اصلاً برنامه‌ این بود که بازی طوری بشود که احدی داخل حاکمیت جرأت نکند که از خاتمی حمایت کند. و بر عکس. حتی یادم هست بین طرفداران دوم خرداد، شخصی مثل هاشمی هم با لعن و نفرین طرد می‌شد.

سال‌ها بعد بود که همه فهمیدند که دوم خرداد ماری بود از آستین به اصطلاح سازندگی که به کشور تحمیل شد.. و آن بهار افسونگر و دلفریب هفتاد و شش معجون تلخی بود که زمستانی قبل‌ به دست داده بود،. و جنبش مدنی و گفتمان سیاسی و امثالهم ابزارهایی بودند برای بر قدرت ماندن عده ای که از تهِ دل به همه و حتی همین اصول و آرمان‌ها هم می‌خندیدند..

و شاید همین بود که سوم تیر آمد.. به طرفة العینی .. در بهت و ناامیدی آن‌ها که سال‌ها دخیل بر خرداد زده بودند.. در یک تابستان داغ.. 

.

.

.

دلم برای جماعتی می‌سوزد که دیر یا زود.. شاید در همین رقابت آینده دست‌شان بیاید که باز بازی خوردند .. و رگ ِ دستشان را در کف ِ خیابان برای کسانی زدند که خودشان در سونای زعفرانیه نشسته بودند و از تهِ دل می‌خندیدند. و ببینند که تئوری جنبش که ساعت‌ها برایش نوشتند و حبس‌ها کشیدند به افتخارش، یک قیام خانواده‌گی بود برای تصاحب دوباره‌ی قدرت.. 

  • ۱ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۰۹
  • وی بی

" غرب سعی می‌کند روی شکاف‌های مردم سوریه سرمایه‌گذاری کند. شیعه، سنی، علوی، مسیحی و دروزی سال‌ها مثل موزاییک کنار هم بودند. دلخوری‌هایی هم بود، اما زیر یک پرچم بودند. حالا خیلی‌هایشان نسبت به ما خوش بین هستند و فوق‌العاده اظهار محبت می‌کنند. برعکس آنها هم داریم. کاش مثل کارتون‌ها گوشه چشم آدم‌های بدجنس برق می‌زد! "

 

زندان آلکاتراس... از خاطرات کامران نجف‌زاده از دمشق

  • ۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۴۶
  • وی بی

شب رفتم دنبال رضا. از ایران برای من جایزه آورده بود. یک جایزه‌ی خوب. شاید اجر دلتنگی همین چند نوشته پایین‌تر بود. در راه برگشت به خانه شکوفه‌های ریخته بر زمین به آسمان می‌رفتند. غوغایی بود. بوی عطر عجیبی می‌‌آمد در خیابان. انگار کسی راه ِ آسمان را به تو نشان داده باشد. یا ستار.

  • ۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۱۱
  • وی بی

از کافه‌ای در شهر ساحلی. وقتی محسن چاووشی می‌خواند که: 

شب بود .. خسته بودم.. چشامو بسته بودم 

خورشید سر زد و من.. پیش ات نشسته بودم 

..

و تو آرام می‌گریستی. 

یا ستار. 

  • ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۳۴
  • وی بی

"میرزا حسین خان در بالاخانه ی عمارت دارالحکومه نکته ی لطیفی را به اعتمادالسلطنه  می نویسد :‌ اگر چه عزل از صدارت بد است، اما من به یک جهت خوشحال هستم .. از آنکه دیر یا زود من از این بالاخانه می باید پایین بیفتم یعنی از صدارت معزول شوم. منتها این است اهل ایران عجله در عزل من کردند، و در حیاط تشک زیادی گستردند و مرا از بالاخانه ی صدارت پایین انداختند، و من بدون اینکه جایم خرد بشود به زمین افتادم. از سیاق تاریخ می بینم که بدین احوال بعد چند مدت حب آنها به من برمی گردد. اگر شورش یک مشت بی خبر نبود، من خود بعد از چندی پرت می شدم و هلاکت می یافتم. مقصودش این بود که شاه مرا به اقبح وجوه معزولم می فرمودند ... "

اندیشه ی ترقی و حکومت قانون عصر سپهسالار .. فریدون آدمیت ..

  • ۱ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۰۲
  • وی بی

سید ما .. مولای ما .. دعا کن برای ما .. 

  • ۰۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۲۸
  • وی بی