سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

مرا خود با تو سرّی در میان هست

وگرنه روی زیبا در جهان هست

وجودی دارم از مهرت گدازان

وجودم رفت و

مهرت همچنان هست

  • ۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۰۵
  • وی بی

بعد از نماز صبح می‍خوابم. خواب بعد از نماز در روزهای میانی زمستان تهران لذتی عجیب دارد. با پیغام مهربان مادرم است که بیدار میشوم.. قرار است این صبحانه‌ی آخر را با هم بخوریم. اطمینان و اضطراب گاه آنچنان مرز جدایی باریکی دارند که خودت را درست نمی‌توانی در هیچ طرف پیدا کنی. گاهی هم سخت دوشادوش ِ هم اند. یعنی می‌شود که گاه اضطرابی دارم از اتفاقاتی که در زمان نزدیک است حال آنکه آن اطمینان خود را به آن جریان محکم دائمی در گذشته و آینده حس می‌کنم. گاهی هم کاملاً برعکس است. در زمان می‌فهمم و در آینده سخت پریشانم. همین است که هیچ‌گاه این مرز ِ باریک اطمینان و جدایی. این حلول و غروب ِ آروزها برایم واضح نبوده است... از اضطراب‌های موضعی می‌گویم کمی برای مادر.. چیزی نمی‌گوید.. کاملاً حواسش هست که این صبحانه‌ی آخری ست. با پویا و بشیر قرار می‌گذارم دفتر مجله‌های انقلاب. مادر از پشت پنجره خداحافظی میکند. دست تکان می‌دهم.. حس می‌کنم نگاهش را اما هنوز.. سر موقع می‌رسم. پویا هم همین طور. بشیر اما تأخیر دارد. در اتاق پشتی نماز می‌خوانم. قرار است همه یک ساعت دیگر به آسایشگاه سالمندان کهریزک بروند. من هنوز مرددّم. از طرفی این آخرین دیدارم با بشیر و پویا ست. آنطرف‌تر اما از نرفتن هم احساس خوبی ندارم. بچه‌ها حالا جمع شده‌اند. بشیر اما هنوز نرسیده. از پنجره اتاق نگاه می‌کنم. حس می‌کنم نگاهت را.. همه می‌روند. قول می‌دهم که دیرتر بیاییم آنجا. بشیر می‌رسد. به اتفاق می‌رویم. خانی‌آباد برای ناهار توقف کوتاهی می‌کنیم. به آسایشگاه می‌رسیم. بچه‌های مجله هنوز نرسیده‌اند. آسایشگاه اوضاع رقت باری دارد. از در پشتی وارد نمازخانه می‌شویم و نماز عصر می‌خوانیم. یادم می‌آید که اولین بار که از کسی پرسیدم که خودش را در پنجاه سالگی کجا می‌بیند بسیار آشفته شد. از آن موقع تاحالا این سوال را از آدم‌های زیادی از دوستان دور و نزدیک پرسیده ‌ام. راستش این است که ما آنچنان به زنده‌گی دلبسته‌ایم که آن را از یاد برده‌ایم. بچه‌ها حالا رسیده‌اند. گرفتن مجوز زیاد طول نمی‌کشد. وارد بخش می‌شویم. به مان گفته‌‌اند که تلفن‌هایمان را خاموش کنیم. در آسایشگاه کسی دزدی نمی‌کند اما تلفن. تلفن آرزوی مشترک همه‌ی "مددجویان" است. آنها که تمام آرزویشان تماس متصلی ست. و سخت نیست فهمیدنش که به که و برای چه. در راهرو با بهنود صحبت می‌کنم. موبایل ش زنگ می‌خورد و جواب می‌دهد. مادر سالخورده‌ای از بالای تخت به سرعت به طرف ما می‌آید. شماره ای را که روی کاغذ پاره ای نوشته شده به ما نشان می‌دهد که برای او بگیریم. یک شماره از بالای تهران. گمانم زعفرانیه. یا الهیه. زیرش نوشته "دخترم فاطمه". بهنود چون احتمالاً توصیه‌های ورودی را خوب نشنیده است گیج می‌شود. به مادر می‌گوید که تلفن عمومی آنجاست و برویم آنجا با هم که کمک کنم که تلفن کنیم. او می‌گوید تلفن‌های اینجا را جواب نمی‌دهد دخترم. می‌داند که از طرف من است.. ما منقلب می‌شویم. بهنود شماره را می‌گیرد. خانمی با صدای بلند گوشی را بر می‌دارد. بهنود تلفن را به مادر می‌دهد. مادر گریه می‌کند. که "دخترم.. یکسال و نیم است که صدایت را نشنیده‌ام.. پارسال ولادت حضرت فاطمه بود که تماس گرفتم ... " .. جمع به سکوت وحشتناکی می‌رود. دختر اما آنطرف خط با سردی جواب می‌دهد. انگار عصبانی ست که چرا مادرش از شماره‌ای دیگر به او زنگ زده. احساس می‌کند که فریب خورده. دنیای بدی است. مادرش را ملامت می‌کند که چرا با شماره‌ی دیگر تماس گرفته و ... پریشان می‌شوم. پویا و بشیر عصبانی‌اند. مکالمه‌ی مادر اما از همه‌ی دیالوگ‌های مرگباری که تا به حال نوشته‌ام کشنده تر است. ضربآهنگ جملات مثل لشگری که از فتح شهری می‌آید در راهروی آسایشگاه همه را خیره می‌کند.. من خیال می‌کنم که حالا مادر عصبانی می‌شود. اما بر خلاف انتظار همه‌ی ما.. بعد از آنهمه توهین دختر. مادر دلتنگی را کنار می‌گذارد. دخترش و نوه اش را دعا می‌کند. که سالم باشند... که زنده باشند.... می‌رویم بیرون بخش در محوطه. مسئول آسایشگاه برای توضیحات می‌آید. ما را به مزار موسس آسایشگاه که خودش هم آنجا دفن است می‌برد. مثل همیشه .. صحبت‌ها شروع می‌شود با انتقاد از عدم کمک و افتخار به آنچه هست. که بهترین آسایشگاه خاورمیانه و فلان. درین چندهفته اینقدر ازین تعریف‌ها شنیده ام که حالم به هم می‌خورد. شرط می‌بندم یکی ازینها همین خاور لعنتی میانه را درست روی نقشه نمی‌توانند تعریف کنند. که آخر کدام جهنمی است اینجایی که آنها در آن بهترینند. از جمع جدا می‌شوم. حوصله‌ی پرت و پلاهای آقای مسئول را ندارم. حس می‌کنم نگاهت را.. با بشیر و پویا از جمع خداحافظی می‌کنیم. سر راه بهشت زهرا می‌رویم. سر ِ خاک پدربزرگ می‌روم. مرد عجیبی بود و از اهالی امروز. خاطره‌های زیادی ازو به یاد دارم. عجیب آنکه بیشتر آنها هنوز برایمان درس‌های بزرگی اند. خانم مسنی از دور می‌آید. انگار که آشنایی تازه از دنیا رفته دارد. به من شاخه گلی می‌دهد که بر مزار پدربزرگ بگذارم. هوا سرد است. آب می‌ریزم روی سنگ .. انگشترم به دستانم چسبیده است. شعر روی سنگ حالا کم کم خودش را نشان می‌دهد. شعری ست که آن سالها مهربان مادرم برای پدربزرگ انتخاب کرده بود.. رفتی و روز مرا تیره‌تر از شب کردی... به‌ خانه برمی‌گردیم. چهار ساعت تمام در ترافیک تهران گیر می‌کنیم. دیر شده است حالا. از بشیر و پویا در وسط اتوبان خداحافظی می‌کنم و پیاده تا خانه می‌آیم. هنوز چمدان سفر نبسته‌ام. به دیدار مادربزرگ می‌روم. پدر با من می‌آید. وارد که می‌شوم یک کلمه بیشتر نمی‌گوید مادربزرگ.. بغض همه را می‌گیرد. می‌روم در اتاق به روال سال‌ها پیش قرآن می‌خوانم. طوری که مادربزرگ صدایم را شنیده باشد. بعد به اتاق می‌روم. برای آخرین خداحافظی. کسی اینبار با من نمی‌آید. مادربزرگ به هوش نیست درست. پیشانی اش را می‌بوسم. چشم ش را کمی باز می‌کند.. حس می‌کنم نگاهش را .. می‌آیم بیرون. هیچ کس حرفی نمی‌زند. از بقیه خداحافظی می‌کنم. دارد دیر می‌شود. به خانه می‌آیم. چمدان می‌بندم. طول نمی‌کشد. چیزی ندارم که ببرم. به شعری که حامد عسکری برایم خواند چند روز پیش فکر می‌کنم. از تهران که گله می‌کردم او برایم خواند "بم که بودم فقر بود و عشق، اما روزه‌گار.. زخم ِ غربت بر دلم آورد اینجا بیشتر.."... حالا آماده ام که تهران را ترک کنم. گرچه فکر می‌کنم که این تهران است که سال‌ها پیش و بی‌واسطه مرا ترک کرده است. قبل از رفتن از مادرم می‌خواهم که در موضوعی خصوصی که او می‌داند برایم استخاره کند. این شاید اولین باری باشد که از کسی درخواست استخاره می‌کنم. حس می‌کنم به آن تحیری رسیده‌ام در انتخاب راه که علما جایز دانسته اند استخاره را. در دلم نیت می‌کنم. که آنچه بهتر است. که آن راهی را بروم که خطرش کمتر است.. آیه‌ای می‌آید که دلم آرام می‌گیرد به او. والله خیر حافظاً و هو ارحم الراحمین...

  • وی بی

این حس ِ غیر قابل بیان در فهمیدن رمزهای دنیا را هیچ دوست نداشت. همان حسی که آدمی را در تشعشع زیبایی‌ها آنچنان غرق می‌کرد که غروب ِ خورشید در انتهای دریا را از یاد می‌برد.. این حس را دوست نداشت چون ژرفایی ماورایی می‌داد به عشق ساده‌ی او.. آن را از عالم ماده بیرون می‌بُرد. آن را بی‌کران می‌ساخت. آن را به بی‌نهایت می‌بُرد. بی‌آنکه چیزی از عذابش کاسته باشد. زیرا حس‌هایی هستند که نامفهومی و پیچیده‌گی از عمق‌شان نمی‌کاهد.. و البته هیچ تیری تیزتر از تیر ِ بی‌نهایت نیست..

خوشی‌ها و روزها... مارسل پروست

پ.ن:

شب ِ آخری ست که تهرانم. 

..

  • وی بی

شکست ساسانی از عرب شکست ِ سیستم بود. از نیروی انقلابی ِ ترکیبی و منتجه‌ای که ایرانیان و فکر و رسم و سابقه‌های عقیده‌ای و اجتماعی و حتی اصطلاح‌های ایرانی را در آن کم نمی‌دیدی. اما در جبهه‌ی حکومتی سردارهایی می‌دیدی که گرفتار ِ حرص و کوردلی‌های خود، به امید ادامه‌ی مزیت و شغل و معاش پیشنهاد معامله می‌دادند به فرمانده‌ی حریف. میهن برایشان همان معاش و ملک و مزیت بود، بی‌مردم ... 

گفته‌ها .. ابراهیم گلستان

  • وی بی

اللهم لک الحمد حمد الشاکرین 

 

  • ۰۵ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۱۸
  • وی بی

به جنونی مهندسی شده رسیده ام.. که نتیجه‌اش جنونی دیگر است. روی حلقه‌های متصلی از جنون سیالم. شبیه تاس‌های بخت آزمایی که میان صفحات رنگی با ارزش‌های متفاوت معلق است. و البته به ناگاه به حفره‌ای در یکی از آن‌ها می‌افتد... ارزش ما انگار همان حفره‌هایی است که در حلقه‌های جنون ما کار گذاشته شده و ما به آن‌ها بی‌اختیار چندانی محدود می‌شویم...

من اما دنبال آتشی هستم

که خیره شوم در او.

که در او خوانده شوم.

که در او شعله بگیرم. 

که در او برد و سلام شوم.

که در او آرام شوم.

  • وی بی

سلام آقا .. فدای تو..

دل‌خوشی‌هام برای تو..

برای تو.. 

  • ۰۱ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۳۴
  • وی بی